اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با پاداش دادن به نیکوکار بدکار را بیازار . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----554795---
بازدید امروز: ----106-----
بازدید دیروز: ----81-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 90/12/15 ساعت 4:46 عصر

دو خط موازى زاییـده شدند.. پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند.

خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی‌‏از هیجان لـرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎

من روزها کار میکنم. می‌توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی‌گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه اى.. حتماً زندگی خوشی خواهیـم داشت‎.‎

 

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسند و بچه‌ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی‌رسند‎.‎

دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگـاه کردند. و خط دومی‌پقی زد زیر گریـه‎ .‎

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتماً یک راهی پیدا میشود .خط دومی‌گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی‌رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می‌شویم و ‏دنیا را زیر پا می‌گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی‌‏آرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشت‌ها ‏گذشتند.. از صحراهای سوزان.. از کوههای بلند.. از دره‌های عمیق.. ‏از دریاها.. از شهرهای شلوغ‎..

سالها گذشت..
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است. هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر می‌شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی‌دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می‌شود . سیـارات از مدار خارج می‌شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می‌پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم.. جمع نقیضین محــال است‎.‎

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.. دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی‌گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی‌گفت: من هم همینطور فکر میکنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه‌ها ایستاده بود و نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎

خط دومی‌گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می‌آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت. آن دو وارد دشت شـدند.. روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش.. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد‎.‎

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می‌گذشت.
آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می‌رفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می‌رسید‏‎.‎


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else